Thursday, June 10, 2010

شاید چند سال پیش بود ، یک شب خنک تابستانی در کوه‌های اطراف تهران، پناه گاه کوچک و متروکی بود نزدیک ایستگاه ۵ توچال . هر دو یا سه هفته یکبار شبانه از دربندسر حرکت می‌کردم که بتوانم برای یک شب انجا بمانم . جای غریبی است ، شب در سکوت محض از بالا میتوانستم به میلیونها چراغ ثابت و متحرک نگاه کنم . کتمان نمیکنم که احساس قدرت عجیبی‌ به من دست میداد ، احساس خدایی شاید .حسّ غریبی است وقتی‌ در سکوت به هیاهو مینگرید .آن شب هم مثل شبهای دیگری که به جان پناه می‌رسیدم بود ، سکوت و تاریکی‌ .داخل جان پناه کسی‌ نبود ، نشستم تا نفسی تازه کنم و چای سیگار‌ام را براه کنم . دوست داشتم وقتی‌ میرسم آنجا برای ساعت‌ها فقط شهر را نگاه کنم ،نمی‌ دانم چه مدت گذشت که صدای پایی‌ از پایین دست شنیدم ، کسی‌ بالا می‌‌آمد .چیز غیر معمولی‌ نبود کوه نورد دیگری هم از مسیر می‌گذشت ، چراغ پیشانیم را روشن کردم که هم راه را روشن کنم هم حضور خودم به غریبه اطلاع داده باشم ، هیکل مردی از پیچ پایین جان پناه نمایان شد از دور به رسم کوه نوردی با یک " سلام خسته نباشید " خوش آمد گفتم ،صدا که معلوم بود سنی ازش می‌گذرد به همان صورت‌ پاسخ داد " سلام خسته نباشید ".پیر مرد آهسته و با نفس‌های تنظیم شده که معلوم بود انگار سالهاست این کار را می‌کند نزدیک شد، بد از خوش بش کردن و تعارف چای کوله پشتیش را زمین گذشت و روی سنگی‌ نزدیک من نشست ، دماغش را بالا کشید و چاییش را هرتی کشید

تنهایید ؟

بله بعضی‌ وقتا میام اینجا شب می‌مونم ، شما میرید قله یا ... ؟

بله من میرم جان پناه قله

هرته دیگیی‌ به چاییش زد و همینجور که شهر را نگاه میکرد پرسید

چند سالته جوون ؟

۲۳

الان خیلی‌ برات زوده که بخوای تنها باشی‌ ، چرا تنها میای کوه ؟

تنها نیستم ، بعضی‌ وقتا حوصله هیچ کسی‌ رو ندارم .از تنهاییم لذت میبرم

خوب این که واسه همه پیش میاد که بعضی‌ وقتا حوصله ندارن ، ولی‌ اینی که تا این بالا میای که تنها باشی‌ خیلی‌ فرق می‌کنه.راستشو نگفتی

ضربه بدی به من زد کاملا غافل گیرم کرد ، برای اینکه پای خودش رو هم وسط بکشم گفتم

خوب شما چرا تنها میاید ؟

لحظه ‌ای مکث کرد ، سرشو چرخوند به طرفی‌ که صورتش دیده نشه و گفت چون کسی‌ رو ندارم! دیگه واقعا نمیدونستم چی‌ باید بگم ، برای مدتی‌ که نمیدونم چقدر طول کشید هر دو ساکت به شهر نگاه میکردیم ، من غرق در تحلیل‌های فلسفی‌ از شهر و پیر مرد ، پیر مرد شاید در تلاش برای رها شدن از خاطرات کهنه اش. مدتی‌ گذشت و پرسیدم چای ...؟ سرش را چند بار تکان داد و گفت بله اگر زحمتی نیست . همین جور که چای را به دستش میدادم پرسیدم هر هفته میاید ؟ دلم می‌خواست هر جور بود به حرفش بکشم ، خیلی‌ دلم می‌خواست داستانش را بدانم

سی‌ سال است که تقریبا هر هفته میام

من هم دو سه هفته یکبار میام ، شما رو زیارت نکرده بودم اینجا

همین جور که دنبال قند میگشت و سرش پایین بود گفت ، اگه نخوای دیده بشی‌ توی شلوغ‌ترین جای شهر هم دیده نمیشی‌. دیگه داشتم دیوانه می‌‌شدم ، مردی در تاریکی‌ شب اون هم در خلوت گاه من ناگهان سرو کل‌اش پیدا شده بود و این چنین محکم سخن از محو شدن میزد ،تمام جراتم را یک جا جم کردم و پرسیدم چرا باید کسی‌ از دید مخفی‌ بشه ؟ اینبار مستقیم به صورت من نگاه میکرد ، در نور کمی‌ که از چراغ‌های شهر به وجود آمده بود میتوانستم چشمانش را ببینم ، گفت به دو دلیل یا قدییس باشی‌ یا این که محکوم به عذاب ابدی ...که من قدیس نیستم ! نگفتی تو چرا تنها میای ؟ اینبار این من بودم که سعی‌ می‌کردم صورتم رو مخفی‌ کنم ، رو به شهر کردم و گفتم

از ادامها خسته‌ام ، کسی‌ من رو درک نمیکنه. حتا نزدیکانم

تو چی‌ اون هارو درک میکنی‌ ؟

درک به صورت متقابل انجام می‌شه ، درک نمی‌‌شم پس من هم نمیتونم درک کنم

جوون می‌شه بپرسم منظورت از درک کردن چیه؟

من چیز زیادی نمی‌خوام فقط می‌خوام حقیقت من رو بپذیرن همین

بعضی‌ وقتا حقیقت را چنان بلند و رسا می‌شنویم که دروغ بزرگی‌ جلوه می‌کنه، مشکل از ما است نه از مفهوم حقیقت . من حقیقت رو سال‌ها انکار کردم و الان اینجا تنها نشستم.مواظب باش جوون ، نمی‌شه بشینی‌ که درکت کنن شاید تویی که هر لحظه مسیر رو اشتباه میری حتا وقتی‌ مطمئن هستی‌ که داری درست میری ،اینو بدون که هروقت خودت رو تنها دیدی داری محو میشی‌ ، ولی‌ خوب تو که خودت نمیدونی‌ قددیسی یا نه ؟ یعنی‌ هیچ کدوم به این درجه نرسیدیم ، من فکر می‌کردم میفهمم ، ولی‌ سی‌ سال پیش فهمیدم که اشتباه می‌کنم ولی‌ دیگه ...دیگه دیر بود و من الان سی‌ ساله که این کوه رو میرم بالا و هربار میام که با خودم حرف بزنم ولی‌ هر بار مثل دفعه قبل بر می‌گردم پایین ... به این میگن عذاب ابدی

می‌خواستم بگم حاجی امیدوار باش ، دیدم خیلی‌ احمقانس . پیر مرد چای ته لیوان رو تو تاریکی‌ پاشید به طرفی‌ و لیوان رو برگردوند و تشکر کرد ،کولشو انداخت رو کولش و خدا حافظی کرد و همنجور با قدم‌های آهسته به سمت قلّه تو تاریکی‌ ناپدید شد


No comments:

Post a Comment